سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
 
جمعه 89 تیر 4 , ساعت 2:39 عصر

اعتکاف ؛ خلوت عاشقانه 

اعتکاف ؛ خلوت عاشقانه

(قطعات ادبی و زیبا درباره مراسم معنوی اعتکاف و ایام البیض)

ایّام روشنی

نویسنده: سید حسین ذاکرزاده
بی‏انصاف نباش، آری! می‏دانم میهمان خوبی بوده‏ای برای میزبانت؛ امّا سه روز کافی نیست.
این‏که سه روز در حاشیه نورانیّت «ایّام روشنی» بنشینی و نورانی شوی کافی نیست.
باید محکم شوی، باید هرچه می‏شود، سلاح برداری و سپر.
پایت را که بگذاری بیرون، می‏بینی که محاصره شده‏ای.
باید تا می‏توانی آذوقه و آب برداری.
 
بیرون، قحطی بیداد می‏کند!
تشنگی جان خیلی‏ها را به لبشان رسانده، باور کن، چشم و دل سیر، کم پیدا می‏شود.
باید چراغ برداری.
اصلاً باید خودت چراغ شوی؛ آنوقت، دیگر هم جلوی خودت را می‏بینی و هم دیگران را به مقصد می‏رسانی.
باور کن، تاریکی بیداد می‏کند.
چشم، چشم را نمی‏بیند. دل، دل را نمی‏بیند.
خیلی‏ها شب‏کور شده‏اند و شب‏زده؛امّا بعضی‏ها هنوز سوسو می‏زنند. تو پرنور باش و وسیع.
خلاصه که بی‏انصاف نباش! بیا و همیشه مهمان باش.
خودت که بهتر می‏دانی اینجا کاروانسراست.
اگر نبود، که نوبت به تو نمی‏رسید.
همه این‏ها را برای تو گفتم، آری! تو که در وجود منی.

دل کندن از خاک

نویسنده: حمیده رضایی
«یا ذا الجلال و الاکرام»!
امروز را عید تطهیر من قرار بده، ای والاترین نگهبان من پس از سه روز دل کندن از خاک و دل سپردن به افلاک!
تویی که می‏توانی پیراهنم را از غبار راه بتکانی.
دست‏هایم را بر شاخه‏های بلند ابدیّت آویخته‏ام، از همه چیز و همه کس بریده‏ام، سرنوشتم را به تو سپرده‏ام.
سکوت در چشم‏هایم می‏پیچد و باران بر گونه‏هایم شدیدتر از پیش می‏زند.
خدایا! مرا به عزّت خویش عزیز گردان.
این منم که در صبحی بی‏خورشید متولد شده‏ام؛ سرشارم گردان از نور.
حس می‏کنم از نو متولد شده‏ام؛ تنها و رهایم مگذار در این بارشِ سهمگین روزها و شب‏های تکراری.
تمام تنم درد می‏کند، پیله‏هایم را دریده‏ام تا پروانگی‏ام را بال بگیرم در آسمان.
از همه بریده‏ام؛ گوشه‏ای و سکوتی و تسبیحی.
سجاده‏ام را رو به خداوندی‏ات گشوده‏ام.
صدای نیایش، دردم را درمان است و روحم را راحت و رهایی.
سه روز از تمام هیاهوی حوالی گریخته‏ام.
سه روز دستانم را به سفر بارگاهت فرستادم؛ مباد دست‏هایم بی‏اجابت!
سه روز در خانه امن الهی نشستم و دهان نگشودم جز به ذکر و سر نچرخاندم جز به گریبانِ فکر.
بر بهارهای آویخته کبریایی‏ات چشم دوختم و چشم از خاک فرو بستم.
خدایا!
من قربانی طغیان خویشم؛ نخواه تا این‏گونه مکدّر که آمده‏ام، با دست‏هایی برآمده از هیچ بازگردم.
از پشت تمام پنجره‏ها، بندگی‏ام را بنگر و رهایم کن از بند تعلقات!
صدایم کن و رهایی‏ام بخش!
«اللّهم اِنّی أَبرءُ الیکَ فی یومی هذا»
آنچنان در خود فرو شکسته‏ام که بیم آوار شدن دارم؛ به تکیه‏گاهِ خداوندی‏ات سخت محتاجم.
سه روز در هوای معنویّت نفس کشیده‏ام؛ نخواه تا مشامم از بوی حسرت پُر شود.
آماده‏ام که بازگردم به هیاهوی اطراف؛ امّا این‏بار با هزار خورشید فروزان در تنم.

روزهای وصل و عشق

نویسنده: امیر اکبرزاده
شولایی از نور بر شانه‏ات می‏اندازی و دست در دست عاشقان طریق، در حلقه مشتاقان به سماعی ازلی دست می‏گشایی.
پایکوبی می‏کنی در فضایی که از هر زاویه‏اش، عطر خاص‏ترین دقایق هستی جاری‏ست.
دست افشانی می‏کنی در لحظاتی که هیچ کس را بدان راه نیست.
شعله روشن کرده‏ای با دستان نیازی که به درگاه خداوند دراز کرده‏ای.
دستان قنوتت، چونان پروانه‏ای سبک‏بال در فضای قرب بال گشوده‏اند؛ آزاد و رها.
با فکر رسیدن به معبود در ذهن، تو را همراه خویش بالا می‏برند. دستان نیازت طلب می‏کند نازی را که خداوند بر عاشقان خویش عنایت کرده است.
و تو همراه دیگر عاشقان حلقه شوق، چشم بر الطاف الهی دوخته، بر لب جاری می‏کنی ذکر سبزی را که جز تقاضای قرب الی الله نیست.
تو خدا را می‏خوانی تا خداوند نیز تو را بخواند و در آغوش لطفش جای دهد تو را
«ادعونی استجب لکم»
و تو می‏خوانی خدای خویش را.
و تو صدا می‏زنی خالق زمین و زمان را.
و تو طلب می‏کنی لطف بی‏کران پدید آورنده آفرینش را.
و تو بازگو می‏کنی نیاز ازلی خود را به خداوندت، به معبودت؛ به او که لایق ستایش است و سزاوار تمجید، به او که کریم است و رحیم، به او که بزرگوار است و ستّار.
تو با دیگر عاشقان حلقه شوق در روزهایی سبز، در روزهایی که معتکف حرم عشق یار شده‏اید، خدای را می‏جوئید.
این روزها را غنیمت می‏دانید و به اعتکاف می‏نشینید روزهای سپاسگزاری از خالق خویش را.
تو به جمعی می‏روی که در عین کثرت، اوج وحدت است.
سه روز با خودت خلوت می‏کنی تا در خدا غرق بشوی و در تفکری عمیق به سر ببری؛ تفکر در ذات الهی.
این روزهای بلند مرتبه را قدر می‏دانی؛ روزهایی که به عطر دل‏انگیز روزه داری تو و همراهانت آغشته است و با مُهر سبز تبسم، روزه‏هایتان رنگ و بویی خاص می‏گیرد، روزهایی که نمازهایت آنقدر به خدا نزدیک می‏شوند که صدای لبیک را به گوش خویش به وضوح می‏شنوی، روزهایی که تو را خوانده‏اند به خلوتی برای تفکر در معنای حقیقی شوق، وصل و عشق....

ذرات منتشر نور

نویسنده: باران رضایی
گم می‏شوم در ازدحام شهر.
خسته‏ام.
نشانی خانه‏ام را به خاطر نمی‏آورم
تشنه‏ام؛
تشنه یک دقیقه آرامش
خسته لحظه‏ای حتّی
چشمانم به دنبال سرپناهی می‏گردد؛
سرپناهی که از این هیاهو دورم کند
خلوتی که در آن به خود بیاندیشم
به نشانی خانه‏ام.
نور سبزی از گلدسته‏های مسجد جامع شهر به چشمم می‏خورد،
بی‏اختیار به سویش کشیده می‏شوم
زمزمه «اَللهُمَّ لَکَ الحمد» به گوشم می‏خورد
نوای «لَکَ المَجْدُ و لَکَ العِزّ»، از خود بی‏خودم می‏کند
چشم که باز می‏کنم، من هستم و خیلِ عاشقان الهی
من هستم و صف به صف تسبیح و نماز و استغاثه
اکنون سه روز است با توام؛
هم‏صحبت تو و هم‏خانه تو.
سه روز است میهمانِ توام و تو همچنان مهربان‏ترین میزبانِ دنیایی.
کم‏کم نشانی خانه‏ام را به یاد می‏آورم:
من اهل ایمان بودم؛ همسایه خورشید
عشق، در دو قدمی من جوانه می‏زد
یقین، پشت خانه‏ام اُردو زده بود
باید بروم.

فرصتی دوباره

نویسنده: فاطمه حیدری
فرصتی می‏خواهی تا فارغ از هیاهوی پایان‏ناپذیر زندگی، چند روزی با خودت خلوت کنی.
فرصتی می‏خواهی تا بر سفره عشق میهمان شوی و جامه تعلقات برکنی، با خدای خویش خلوت کنی و پا به پای ام داود، زیارت رجبیه بخوانی.
فرصتی می‏خواهی تا معتکف کوی عشق شوی.
اعتکاف، فرصت خلوتی عاشقانه است.
اعتکاف، استوارسازی شانه‏های لرزانی است که از بار سنگین گناه، دیگر قامت ایستادن ندارد.
اعتکاف، سجده دوباره فرشتگان است بر اشک‏ها و ندبه‏ها و سجده‏های آدمیان.
اعتکاف، احرامی‏ست در میقات حضور، با نور و شعور.
اعتکاف، تطهیر قلب‏هاست در سجاده سبز «توبه».
اعتکاف، گستره محراب عشق است در کوی دوست؛ عشقبازی روح است دور از نفسِ سرکش، در سبزترین مکان، در نورانی‏ترین زمان.
اعتکاف، تلاوت «آیه‏های سوره حضور است» در سجاده اشک.
اعتکاف، لبیک لب‏هایی است که عاشقانه به زمزمه نیایش، روح پریشان خود را شستشو می‏دهند.
اعتکاف، تفرج روح است در خلوت عشق.
اعتکاف؛ یافتن حقیقت پنهان روح است در فراموشی نفس.
اعتکاف، بهترین بهانه برای صعود به ملک نفسانی و بازگشت به فطرت رحمانی است.
اعتکاف، غوطه‏ور شدن در دریای روشن امید است؛ فرصت سبزی است برای آموختن طریقت دلدادگی و رسم و راه عاشقی.
اعتکاف، بریدن است و وصل شدن؛ پایان است و آغاز.
اعتکاف، شکستن است و پیوند خوردن؛ شکستن قفس نفس و پیوند خوردن به آسمان.
اعتکاف، میقاتی است دوباره.
اعتکاف، تمرین خودسازی است.
اعتکاف، مبارزه برای رسیدن به یقین است.
اعتکاف، فرصتی است برای سبز شدن.
برگرفته از : اشارات :: مرداد 1384، شماره 75
منبع: http://www.hawzah.net



لیست کل یادداشت های این وبلاگ